کد مطلب:225638 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

سید عاشق
مرحوم محدث نوری و دیگران، از قول سید جلیل و بزرگوار، جناب سید محمد موسوی، خادم روضه ی منوره ی حضرت رضا علیه السلام، كه اكثر اوقات توفیق شرفیابی به عتبات عالیات را داشت، روایت كرده اند كه می فرمود: طی یكی از سفرها در كاظمین، سیدی صالح و اهل علم به من گفت: «خوشا به حال تو، كه از خدمتگزاران و خدام عتبه ی مقدسه ی سلطان خراسان هستی! زیرا كار دنیا و آخرت من به بركت وجود مبارك آن



[ صفحه 65]



حضرت اصلاح گردیده و همه هستی ام از بركت وجود آن بزگوار است، حكایتم از این قرار است كه:

من در مدرسه ی علمیه ی بحرین مشغول تحصیل علم بودم. در نهایت فقر و سختی روزگار را سپری می كردم، تا اینكه روزی به جهت كاری از مدرسه بیرون رفتم. ناگاه! بی اختیار چشمم به دختری آفتاب طلعت، كه تازه از حمام رو به روی مدرسه بیرون می آمد، افتاد... به محض دیدن او، عشق آن دختر در دلم نشست، و محو جمال او شدم؛ غافل از اینكه، او دختر ثروتمند مشهور و متمول بحرین، شیخ ناصر لؤلؤیی می باشد.

به هر حال، صورت آن پری چهر از نظرم دور نمی شد در مطالعه و مباحثه و عبادت باز ماندم، و آرام و قرار نداشتم!

تا اینكه باخبر شدم، جماعتی از اهل بحرین عزم زیارت حضرت رضا علیه السلام را دارند. من با خودم گفتم: دوای این درد جانكاه من، از دربار آن امام همام علیه السلام به درمان می رسد. باید شربت این مرض سخت خود را از شربت خانه ی آن حضرت به دست آورم. بنابراین، من هم با آن جماعت حركت كرده، و عازم زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام شدم.

در اول ماه مبارك رمضان به آستان مقدس آن پناهگاه شیعیان رسیدیم. متوسل به درگاه مبارك حضرت شدم، و عرض حاجت كردم؛ تا اینكه، شب در خواب، خدمت آن حجت خدا علیه السلام رسیدم. ایشان در عالم رؤیا به من فرمود: «تو در این ماه مهمان ما هستی. بعد از آن، تو را روانه ی بحرین می نماییم، و حاجتت را برآورده می سازیم.»

چون از خواب بیدار شدم، شخصی به من سه تومان به عنوان هدیه داد؛ و من تمام ماه مبارك رمضان را جهت انجام وظایف و طاعات و عبادت قیام می نمودم.

بالآخره، ماه مبارك رمضان به پایان رسید. آن گاه خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم، و آن سرور دو عالم را وداع نمودم. سپس از روضه ی منوره بیرون آمدم. هنگامی كه به پایین خیابان رسیدم، ناگاه! كسی مرا به اسم صدا زد. نگاه كردم، دیدم شخص متدینیست. به من گفت: «من هم اكنون خواب بودم، و در عالم رؤیا خدمت امام رضا علیه السلام تشرف پیدا



[ صفحه 66]



كردم. آن حضرت به من فرمودند: «من وجه طلبی را كه از فلان شخص داری، و از وصول آن مأیوس شده ای، به تو می رسانم، به شرط آنكه یك اسب و ده تومان بدهی، به آن كسی كه الآن بیدار می شود و از خانه بیرون می روی، جلوی در خانه با تو مصادف خواهد شد.»

سپس آن مرد طبق فرمایش امام علیه السلام عمل نمود، و یك اسب و ده تومان به من داد. من هم با خوشحالی فراوان از توجه امام رضا علیه السلام، سوار بر اسب شده، و از مشهد مقدس خارج گردیدم.

چون به منزل اول، كه آنجا را طرق می گویند، رسیدم، تاجری نزد من آمد و گفت: «من به واسطه ی سه راه، متحیر بودم، كه امام هشتم علیه السلام را در خواب رؤیت كردم. ایشان فرمودند: اگر منافع فلان پانصد تومان را به من بدهی، من تو را به صحت و سلامت به مقصدت می رسانم، و درباره ی تو شفاعت نیز خواهم كرد.»

آن گاه با من هم صحبت شد، و با هم حركت كردیم، تا در صحت و سلامت به اصفهان رسیدیم. او نیز طبق فرمایش حضرت رضا علیه السلام، صد تومان به من داد. من در حالی كه شرمنده الطاف و توجهات ویژه ی حضرت بودم، از آن تاجر اصفهانی خداحافظی كرده، و ضمن تهیه ی وسایل دامادی، روانه ی بحرین شدم.

پس از ورود به بحرین، به همان مدرسه یی كه قبلا بودم، رفتم و آنجا ساكن شدم. فردای آن روز، من در فكر چگونگی صورت گرفتن ازدواج بودم. ناگاه! دیدم شیخ ناصر لؤلؤیی - پدر دختر مورد علاقه ام - با خدم و حشم خود وارد مدرسه شد، و مستقیم به حجره ی من آمد. خودش را روی دست و پای من انداخت تا ببوسد، اما من مانع شدم. آن گاه گفت: «چه گونه دست و پای تو را نبوسم، حال آنكه من به بركت تو داخل در شفاعت حضرت رضا علیه السلام شده ام. من دیشب در خواب خدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدم، و آن بزرگوار به من فرمود: هر وقت شفاعت مرا می خواهی، باید به فلان مدرسه و فلان حجره بروی. شخصی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود. حالا او برگشته، و دختر تو را خواهان است. پس تو هر گاه دختر خود را به او بدهی، من شفیع تو می باشم، در آن روزی كه نه مال نفعی دارد و نه فرزند!»



[ صفحه 67]



بعد از آن، شیخ ناصر لؤلؤیی به لطف عنایت خاص حضرت رضا علیه السلام دختر خود را به من تزویج نمود، و من به خواسته ی خود رسیدم. البته بعد از ازدواج هم از عنایات آن حضرت برخوردار می باشم؛ زیرا بعد از مراسم ازدواج، مجددا در عالم رؤیا توفیق شرفیابی به محضر امام هشتم علیه السلام را پیدا نمودم. ایشان به من امر فرمودند: «برو به سوی نجف!» من با عیال خود به نجف رفتیم، و یك سال در آنجا توقف نمودیم.

بعد از یك سال، بار دیگر آن حضرت مرا مورد لطف خویش قرار دادند، و در عالم رؤیا به من امر فرمودند: «یك سال در كربلا باش، و یك سال در كاظمین، تا باز امر من به تو برسد.» بنابراین، به كربلا رفته، و یك سال توفیق همجواری امام حسین علیه السلام و شهدای كربلا را داشتم. از آنجا نیز به كاظمین آمده، و به فضل الهی توفیق همجواری با حرم مطهر پدر بزرگوارش، امام كاظم علیه السلام را دارم، تا باز چه دستور رسد. [1] (بمنه و كرمه)



قبله ی هفتم، شه دنیا و دین

حجت حق، رهبر اهل یقین



زاده موسی خلف انبیا

كهف تهی، پیشرو اولیا [2] .




[1] محدث نوري، دارالسلام، بسطامي و تحفة الرضويه، سيد شمس الدين رضوي.

[2] حقير مؤلف نيز توفيق همجواري با حرم مطهر خواهر مكرمه اش، حضرت فاطمه معصومه (ع) را دارم، و از عنايات و توجهات آن بزرگوار مستفيض مي شوم.